داستانهای کودکانه با آیسان
اطلاعات سايت

رمز عبور را فراموش کردم ؟
آمار مطالب
کل مطالب : 22
کل نظرات : 0

بازديد امروز : 36 نفر
بارديد ديروز : 3 نفر
بازديد هفته : 39 نفر
بازديد ماه : 190 نفر
بازديد سال : 1,077 نفر
بازديد کلي : 2,887 نفر

افراد آنلاين : 1
عضويت سريع
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
نظرسنجي
عالی بود
پيوندهاي روزانه
کدهاي اختصاصي
پشتيباني
theme by
roztemp.ir
RSS

Powered By
Rozblog.Com
تبليغات
رزتمپ

پادشاهی دستور داداسیری را که در جنگ گرفته بودند،بکشند.آن اسیر بیچاره در حالت نا امیدی پادشاه را دشنام داد و حرف های بد به زبان آورد.از قدیم گفته اند:«هر کس دست از جان بشوید،هر چه در دل بگوید.»پادشاه از وزیرش پرسید:«او چه می گوید.»وزیر که مردی پاک سرشت بود،جواب داد:«ای پادشاه بزرگ!او می گوید کسانی که در سختی و آسانی مردم را می بخشند وخشم خود را فرو می برند خداوند آن هارا دوست دارد.»پادشاه وقتی این سخن را شنید به اسیر رحم کرد و از کشتن او منصرف شد.یکی از بزرگان دربارکه دشمن وزیر بود گفت:«شایسته ی همکاران ما نیست که درحضور پادشاه به جز راستی سخن دیری به زبان بیاورند.این اسیر،پادشاه را دشنام داد و به او ناسزا گفت.»پادشاه از این سخن عصبانی شد و گفت:«دروغ اینوزیر نزد من پسندیده تر آمدتا این حرف راستی که تو بر زبان آوردی.زیرا حرف دروغ این وزیر به خاطر خیر و صلاح بود و حرف راست تو از سر دشمنی و پلیدی است.»خرد مندان گفته اند:«دروغ مصلحت آمیز بهتر از حرف راستی است که باعث آشوب و جنگ شود.»

 

 

 

پایان داستان...

امتياز : نتيجه : 4 امتياز توسط 3 نفر مجموع امتياز : 12

بازديد : 94
[ پنجشنبه 25 دی 1399 ] [ 13:00 ] [ aysan ]

روزی پادشاهی،تصمیم گرفت که در فصل زمستان به شکار برود.این موضوع را با زیر دستان خود در میان گذاشت و دستور دادوسایل این سفر را آماده کنند.پادشاه به همراه سپاه خود راهی شد و از قصر دور افتاد در شکار گاه سرگرم شکار بود تا این که شب فرا رسید.او مجبور شد شب را درآنجا اقامت کند.خانه ی کشاورز در آن اطراف پیدا بود.پادشاه گفت:«شب رادر خانه ی آن دهقان می گذرانیم تا از سرما در امان باشیم،فردا همه باهم به قصر برمی گردیم.»

یکیاز وزیران گفت:«لایق مقام پادشاه نیست که به خانه ی کشاورزی برود تا خود را از سرما حفظ کند. امشب همین جا خیمه می زنیم و آتش روشن میکنیم و شب را به صبح می رسانیم.»زیر دستان چند آتش بزرگ روشن کردند و مشغول پختن غذا شدند. کشاورز از دور آتش را دید و دانست که پادشاه در آنجا خیمه زده است.پس تصمیم گرفت غذای مختصری آماده کند وپیش پادشاه ببرد.وقتی زنش غذا را تهیه کرد،آن را برداشت و به راه افتاد.کنار خیمه ها نگهبانان جلوی او را گرفتند.کشاورز گفت:«من برای پادشاه غذاآورده ام و می خواهم اوراببینم.»نگهبانان کشاورز را به چادر پادشاه راهنمایی کردنند.اورا در برابر پادشاه تعظیم کرد و گفت:«از مقام بلند پادشاه کم نمی شد اگر به منزل کشاورز زاده ای بیاید اما چرا پادشاه نخواست که مقام این کشاورز بلند شود.»پادشاه از سخن گفتن کشاورز خوشش آمد و تصمیم گرفت به خانه ی اونقل مکان کند. کشاور نیز خوشحال شد و غذا و لوازم راحتی را برای پادشاه و همراهانش فراهم کرد.صبح،پادشاه و همراهانش وسایل خود را جمع کردند تا به قصر برگردند.موقع رفتن پادشاه به کشاورز جامه های گرانقیمت و سکه های طلا داد.کشاورز خوشحال شد و از او تشکر کرد.وقتی پادشاه سوار اسب شد چند قدمی به دنبال او رفت و گفت:«از قدر و شوکت پادشاه چیزی کم نگشت که به مهمانی کشاورز فقیری آمد.اما مقام این کشاورز به خورشید رسید که سایه ی پادشاهی مثل تو بر سرش افتاد.»

 

 

پایان داستان...

 

امتياز : نتيجه : 4 امتياز توسط 4 نفر مجموع امتياز : 17

بازديد : 148
[ پنجشنبه 25 دی 1399 ] [ 12:20 ] [ aysan ]
آخرين مطالب ارسالي
داستان آش سنگ تاريخ : سه شنبه 28 بهمن 1399
بزغاله های ابری تاريخ : سه شنبه 28 بهمن 1399
داستان روباه حیله گر تاريخ : سه شنبه 28 بهمن 1399
داستان لانه ی جدید تاريخ : یکشنبه 26 بهمن 1399
داستان ابر کوچولو و مامانش تاريخ : یکشنبه 26 بهمن 1399
داستان کمک کردن تاريخ : یکشنبه 26 بهمن 1399
داستان شانه به سر تاريخ : یکشنبه 26 بهمن 1399
داستان زرافه ی پاشکسته تاريخ : یکشنبه 26 بهمن 1399
داستان سرمایه های سارا کوچولو تاريخ : یکشنبه 26 بهمن 1399
داستان گربه ی پشمالو تنها تاريخ : شنبه 25 بهمن 1399
صفحات وبلاگ
تعداد صفحات : 3
.: Weblog Themes By roztemp :.

آرشيو
جست و جو