داستانهای کودکانه با آیسان | ||||||||||
تبليغات پادشاهی دستور داداسیری را که در جنگ گرفته بودند،بکشند.آن اسیر بیچاره در حالت نا امیدی پادشاه را دشنام داد و حرف های بد به زبان آورد.از قدیم گفته اند:«هر کس دست از جان بشوید،هر چه در دل بگوید.»پادشاه از وزیرش پرسید:«او چه می گوید.»وزیر که مردی پاک سرشت بود،جواب داد:«ای پادشاه بزرگ!او می گوید کسانی که در سختی و آسانی مردم را می بخشند وخشم خود را فرو می برند خداوند آن هارا دوست دارد.»پادشاه وقتی این سخن را شنید به اسیر رحم کرد و از کشتن او منصرف شد.یکی از بزرگان دربارکه دشمن وزیر بود گفت:«شایسته ی همکاران ما نیست که درحضور پادشاه به جز راستی سخن دیری به زبان بیاورند.این اسیر،پادشاه را دشنام داد و به او ناسزا گفت.»پادشاه از این سخن عصبانی شد و گفت:«دروغ اینوزیر نزد من پسندیده تر آمدتا این حرف راستی که تو بر زبان آوردی.زیرا حرف دروغ این وزیر به خاطر خیر و صلاح بود و حرف راست تو از سر دشمنی و پلیدی است.»خرد مندان گفته اند:«دروغ مصلحت آمیز بهتر از حرف راستی است که باعث آشوب و جنگ شود.»
پایان داستان...
[ پنجشنبه 25 دی 1399 ] [ 13:00 ]
[ aysan ]
روزی پادشاهی،تصمیم گرفت که در فصل زمستان به شکار برود.این موضوع را با زیر دستان خود در میان گذاشت و دستور دادوسایل این سفر را آماده کنند.پادشاه به همراه سپاه خود راهی شد و از قصر دور افتاد در شکار گاه سرگرم شکار بود تا این که شب فرا رسید.او مجبور شد شب را درآنجا اقامت کند.خانه ی کشاورز در آن اطراف پیدا بود.پادشاه گفت:«شب رادر خانه ی آن دهقان می گذرانیم تا از سرما در امان باشیم،فردا همه باهم به قصر برمی گردیم.» یکیاز وزیران گفت:«لایق مقام پادشاه نیست که به خانه ی کشاورزی برود تا خود را از سرما حفظ کند. امشب همین جا خیمه می زنیم و آتش روشن میکنیم و شب را به صبح می رسانیم.»زیر دستان چند آتش بزرگ روشن کردند و مشغول پختن غذا شدند. کشاورز از دور آتش را دید و دانست که پادشاه در آنجا خیمه زده است.پس تصمیم گرفت غذای مختصری آماده کند وپیش پادشاه ببرد.وقتی زنش غذا را تهیه کرد،آن را برداشت و به راه افتاد.کنار خیمه ها نگهبانان جلوی او را گرفتند.کشاورز گفت:«من برای پادشاه غذاآورده ام و می خواهم اوراببینم.»نگهبانان کشاورز را به چادر پادشاه راهنمایی کردنند.اورا در برابر پادشاه تعظیم کرد و گفت:«از مقام بلند پادشاه کم نمی شد اگر به منزل کشاورز زاده ای بیاید اما چرا پادشاه نخواست که مقام این کشاورز بلند شود.»پادشاه از سخن گفتن کشاورز خوشش آمد و تصمیم گرفت به خانه ی اونقل مکان کند. کشاور نیز خوشحال شد و غذا و لوازم راحتی را برای پادشاه و همراهانش فراهم کرد.صبح،پادشاه و همراهانش وسایل خود را جمع کردند تا به قصر برگردند.موقع رفتن پادشاه به کشاورز جامه های گرانقیمت و سکه های طلا داد.کشاورز خوشحال شد و از او تشکر کرد.وقتی پادشاه سوار اسب شد چند قدمی به دنبال او رفت و گفت:«از قدر و شوکت پادشاه چیزی کم نگشت که به مهمانی کشاورز فقیری آمد.اما مقام این کشاورز به خورشید رسید که سایه ی پادشاهی مثل تو بر سرش افتاد.»
پایان داستان...
[ پنجشنبه 25 دی 1399 ] [ 12:20 ]
[ aysan ]
آخرين مطالب ارسالي داستان آش سنگ تاريخ : سه شنبه 28 بهمن 1399
بزغاله های ابری تاريخ : سه شنبه 28 بهمن 1399
داستان روباه حیله گر تاريخ : سه شنبه 28 بهمن 1399
داستان لانه ی جدید تاريخ : یکشنبه 26 بهمن 1399
داستان ابر کوچولو و مامانش تاريخ : یکشنبه 26 بهمن 1399
داستان کمک کردن تاريخ : یکشنبه 26 بهمن 1399
داستان شانه به سر تاريخ : یکشنبه 26 بهمن 1399
داستان زرافه ی پاشکسته تاريخ : یکشنبه 26 بهمن 1399
داستان سرمایه های سارا کوچولو تاريخ : یکشنبه 26 بهمن 1399
داستان گربه ی پشمالو تنها تاريخ : شنبه 25 بهمن 1399
صفحات وبلاگ |
||||||||||
[ طراحي : رزتمپ ] [ Weblog Themes By : rozblog.com ] |