داستانهای کودکانه با آیسان | ||||||
تبليغات توی یک جنگل سبز حیوانات زیادی زندگی میکردند.یکی از این روزا میمون کوچولو ی قصه ی ما تک و تنها به جنگل سبز اومد.اون هیچ کسی رو نداشت ادم ها پدر و مادرش رو شکار کرده و به باغ وحش برده بودند.اما میمون کوچولو از دست اون ها فرار کرده بود.میمون کوچولوی قصه ی ما بسیار غمگین و ناراحت بود و تنهایی تو ی جنگل راه می رفت و می دید که بچه های حیوانات در کنار پدر و مادرشان هستند و همه باهم زندگی می کنند. میمون کوچولو خیلی غصه می خورد و با خودش می گفت:کاش پدر و مادرم اسیر نشده بودند و الان همه در کنار هم بودیم. میمون ما زیر درختی نشست و یهو سه تا میمون کوچولو رو دید که باهم بازی می کردند و پدر و مادرشون مواظبشون بودند.میمون کوچولو با چشم های پر از اشک به اون ها نگاه می کرد. مادر میمون ها به طرفش رفت و گفت:میمون کوچولو چرا ناراحتی؟چرا چشات پر از اشکه؟میمون کوچولو جواب داد:اخه بابا و مامانم رو گرفتند و به باغ وحش بردند.حالا من تنهام.
ادامه دارد...
[ سه شنبه 21 بهمن 1399 ] [ 10:36 ]
[ aysan ]
آخرين مطالب ارسالي داستان آش سنگ تاريخ : سه شنبه 28 بهمن 1399
بزغاله های ابری تاريخ : سه شنبه 28 بهمن 1399
داستان روباه حیله گر تاريخ : سه شنبه 28 بهمن 1399
داستان لانه ی جدید تاريخ : یکشنبه 26 بهمن 1399
داستان ابر کوچولو و مامانش تاريخ : یکشنبه 26 بهمن 1399
داستان کمک کردن تاريخ : یکشنبه 26 بهمن 1399
داستان شانه به سر تاريخ : یکشنبه 26 بهمن 1399
داستان زرافه ی پاشکسته تاريخ : یکشنبه 26 بهمن 1399
داستان سرمایه های سارا کوچولو تاريخ : یکشنبه 26 بهمن 1399
داستان گربه ی پشمالو تنها تاريخ : شنبه 25 بهمن 1399
ارسال نظر براي اين مطلب |
||||||
[ طراحي : رزتمپ ] [ Weblog Themes By : rozblog.com ] |