داستانهای کودکانه با آیسان | ||||||
تبليغات خانم میمون اقای میمون رو صدا زد و گفت:این میمون کوچولو تنهاست.من دوست دارم اون رو به خونمون بیارم تا با بچه های ما بازی کنه.تو با این کار موافقی؟اقا میمون که پدر مهربونی بود با خوشرویی گفت:بله که موافقم؛و به میمون کوچولوم گفت:تو هم بیا با ما زندگی کن.ما سه تا بچه داریم تو هم میشی بچه ی چهارم ما.اون وقت ما یه خانواده شش نفری میشیم.چهار تا بچه با یک بابا و یک مامان.میمون کوچولو خوشحال شد و گفت:چه خوب!باشه منم میام با شما زندگی می کنم و عضو خانواده شما می شم. سه تا بچه میمون هم با دیدن میمون کو چولو ی مابسیار خوشحال شدند.اون ها میمون کوچولو رو پیش خودشون بردند و به اون اب غذا دادند ووقتی میمون کوچولو سیر شد با اون ها بازی کردو به خونشون رفت.سه تا بچه میمون به اون گفتند:خواهر کوچولو به خونه ی خودت خوش اومدی. از اون روز به بعد میمون کوچولو در کنار خواهر و برادر ها و پدر و مادر جدیدش زندگی می کرد وخوشحال بودکه صاحب یه خانواده شده.اون هر روز دعا می کرد که پدر و مادرش بتونن از باغ وحش فرار کنند و پیش اون برگردند.
پایان داستان...
[ چهارشنبه 22 بهمن 1399 ] [ 20:48 ]
[ aysan ]
آخرين مطالب ارسالي داستان آش سنگ تاريخ : سه شنبه 28 بهمن 1399
بزغاله های ابری تاريخ : سه شنبه 28 بهمن 1399
داستان روباه حیله گر تاريخ : سه شنبه 28 بهمن 1399
داستان لانه ی جدید تاريخ : یکشنبه 26 بهمن 1399
داستان ابر کوچولو و مامانش تاريخ : یکشنبه 26 بهمن 1399
داستان کمک کردن تاريخ : یکشنبه 26 بهمن 1399
داستان شانه به سر تاريخ : یکشنبه 26 بهمن 1399
داستان زرافه ی پاشکسته تاريخ : یکشنبه 26 بهمن 1399
داستان سرمایه های سارا کوچولو تاريخ : یکشنبه 26 بهمن 1399
داستان گربه ی پشمالو تنها تاريخ : شنبه 25 بهمن 1399
ارسال نظر براي اين مطلب |
||||||
[ طراحي : رزتمپ ] [ Weblog Themes By : rozblog.com ] |