داستانهای کودکانه با آیسان | ||||||
تبليغات یکی بود یکی نبود در یک جنگل بزرگ چند تا میمون وسط دختر ها زندگی می کردند در بین ان ها میمون کوچکی بود به نام قهوه ای که خیلی بی ادب بود همیشه روی شاخه ای می نشست و به یک نفر اشاره می کرد با خنده می گفت:اینو ببین چه دم درازی داره اون یکی رو چه پشمالو وزشته و بعد قاه قاه می خندید. هر چه مادرش اورا نصیحت می کرد فایده ای نداشت.تا این که یه روز درحال مسخره کردن بود که شاخه شکست و قهوه ای روی زمین افتاد. مادرش اورا پیش دکتر یعنی میمون پیر برد. دکتر اورا مایعنه کرد و گفت:دستت اسیب دیده و تو باید شیر نارگیل بخوری تا خوب شوی. چند دقیقه ی بعد قهوه ای بقیه ی میمون هارا دید که برایش شیر نارگیل اورده بودند او خیلی خجالت کشید و شرمنده شد و فهمید که ظاهر و قیافه اصلا مهم نیست بلکه این قلب مهربونه که اهمیت داره،برای همین از آن ها معذرت خواهی کرد و هیچوقت دیگران را مسخره نکرد.
پایان داستان...
[ پنجشنبه 23 بهمن 1399 ] [ 17:04 ]
[ aysan ]
آخرين مطالب ارسالي داستان آش سنگ تاريخ : سه شنبه 28 بهمن 1399
بزغاله های ابری تاريخ : سه شنبه 28 بهمن 1399
داستان روباه حیله گر تاريخ : سه شنبه 28 بهمن 1399
داستان لانه ی جدید تاريخ : یکشنبه 26 بهمن 1399
داستان ابر کوچولو و مامانش تاريخ : یکشنبه 26 بهمن 1399
داستان کمک کردن تاريخ : یکشنبه 26 بهمن 1399
داستان شانه به سر تاريخ : یکشنبه 26 بهمن 1399
داستان زرافه ی پاشکسته تاريخ : یکشنبه 26 بهمن 1399
داستان سرمایه های سارا کوچولو تاريخ : یکشنبه 26 بهمن 1399
داستان گربه ی پشمالو تنها تاريخ : شنبه 25 بهمن 1399
ارسال نظر براي اين مطلب |
||||||
[ طراحي : رزتمپ ] [ Weblog Themes By : rozblog.com ] |